گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-یونان باستان
فصل هفدهم
.V - اوریپید


1- نمایشنامه ها
همچنانکه جوتو مسیر آینده نقاشی ایتالیا را در آغاز طرح ریخت، و رافائل، با روحی آرام، هنر را مقهور و به کمال فنی مبدل ساخت، و میکلانژ این تطور را با آثاری که از نبوغی آزرده سرچشمه میگرفت کمال بخشید; همچنانکه باخ، با نیرویی شگفتانگیز، راه وسیع موسیقی نو را گشود، و موتسارت صورت آن را با سادگی خوش آهنگ کامل ساخت، و بتهوون با آهنگهایی که عظمتی نامتعادل داشت این تطور را به نهایت رساند بر همین وجه، اشیل با شعر محکم و فلسفه خشک خود راه را گشود و حدود درام یونان را معین ساخت، سوفکل با موسیقی موزون و فلسفه آرام خویش به آن صورتی آراسته و منظم داد، و اوریپید، با آثاری که از احساسات تند و شک پرآشوب وی منشا میگرفت، تحول این هنر را به سوی کمال رهنمون گشت. اشیل واعظی بود چون پیغمبران بنی اسرائیل سختگیر; سوفکل هنرمندی “کلاسیک” بود که به ایمانی در هم شکسته تمسک میجست; اوریپید شاعری بود “رمانتیک” که، چون بر اثر فلسفه شوریده خاطر شده بود، هرگز نمیتوانست اثری کامل پدید آورد. این سه کس در کتاب مقدس هنر یونان جای صحیفه اشعیا، کتاب ایوب، و سفر جامعه را داشتند.
اوریپید در سال و بعضی گویند که در روز جنگ سالامیس به دنیا آمد; شاید ولادت وی در همان جزیرهای که پدر و مادرش، بنا بر روایات، از هجوم مادها بدان پناه برده بودند، اتفاق افتاده باشد.
پدرش در شهر فولا، در آتیک، صاحب مال و نفوذ بود، و مادرش نیز از خاندانی شریف برخاسته بود.
گرچه آریستوفان کینه توزانه میگوید که مادر وی دکان بقالی داشته و در خیابان میوه و گل میفروخته است.
اوریپید پس از چندی به سالامیس رفت و در آنجا به زندگی پرداخت، زیرا که سکوت و تنهایی کوهسار و مناظر گوناگون دریای نیل فام آن را دوست میداشت. افلاطون آرزو میکرد که درامنویس باشد، و فیلسوف شد; اوریپید میخواست که فیلسوف شود، درامنویس شد. استرابون میگوید که “وی دوره تعلیمات آناکساگوراس را به پایان رساند”; از پرودیکوس نیز تعلیم گرفت، و با سقراط چندان دوستی داشت که برخی از مردم بدگمان شده، میپنداشتند که در نمایشنامه های وی دست سقراط نیز در کار است. افکار سوفسطاییان در آموزش وی موثر افتاده بود، و از طریق او به صحنه تئاتر دیونوسوس راه یافت. اوریپید ولتر دوران روشنگری یونان شد، و در ضمن درامهایی که برای تکریم و تعظیم خدایان به روی صحنه میآمد،با اشارات و کنایات بنیان شکن، به ستایش عقل پرداخت.
در دفاتر تئاتر دیونوسوس، هفتاد و پنج نمایشنامه به نام اوریپید ثبت است، که اولین آنها دختران پلیاس، در سال 455، و آخرینشان باکخای، در 406 نمایش داده شد. از این

تعداد فقط هجده درام کامل و قطعاتی از سایر درامها برجای مانده است.1 موضوع اصلی در همه این تراژدیها افسانه های باستانی یونان است، ولی در خلال سطور، اشارات و کنایات شکاکانه و اعتراضآمیزی، گاه نهفته و خجولانه و گاه آشکارا و گستاخانه، به گوش میرسد. در یکی از این درامها، یون، بنیادگذار نامدار اقوام یونیایی با معمایی مواجه شده است: بنا بر گفته غیبگوی آپولون پدر اوکسوتوس میباشد، ولی بر خودش معلوم میشود که فرزند آپولون است و در مییابد که مادرش را نخست آپولون فریفته بود و بعدا او را به کسوتوس داده بوده است. یون از خود میپرسد که چگونه ممکن است که خدای بزرگ دروغ بگوید در تراژدی هراکلس و آلکستیس، فرزند مقتدر زئوس و آلکمنا به صورت مردی باده پرست و خوش خلق تصویر شده که اشتهای گارگانتوا2 و عقل لویی شانزدهم را داراست. تراژدی آلکستیس داستانی است که در آن خدایان برای ادامه بخشیدن به عمر آدمتوس (شاه فرای، در تسالی) گفتهاند که باید کس دیگری به جای وی بمیرد. زن او، آلکستیس، میپذیرد که در این راه قربان شود، و در یکصد سطر با شوهر خود وداع میکند. آدمتوس نیز با شکیبایی بزرگوارانهای به سخنان وی گوش میدهد. سپس آلکستیس را، به گمان آنکه مرده است، بیرون میبرند. ولی هراکلس مجلس باده گساری را ترک گفته، با مرگ جدال میکند و آلکستیس را از چنگ او رها میسازد و زنده بازگشتش میدهد. برای فهم این نمایشنامه باید دانست که اوریپید زیرکانه کوشیده است که مضحک بودن این افسانه را جلوه گر سازد.3 در درام هیپولوتوس نیز همین روش “تبدیل به نامعقول” با لطف و ظرافت بیشتر به کار رفته است. قهرمان آن جوان شکارگر زیبایی است که به آرتمیس، الاهه باکره شکار، قول میدهد که همواره به او وفادار ماند، از زنان دوری گزیند، و خرسندی خاطر خویش را در بیشه ها جستجو کند. آفرودیته از اینکه هیپولوتوس تجرد اختیار کرده است، سخت خشمگین شده، عشق سوزان و جنونانگیز وی را در دل فایدرا، زن تسئوس، جای میدهد. تسئوس پدر هیپولوتوس است، و مادرش آنتیوپه نیز از آمازونهاست. این اولین تراژدی عشقی است که در ادبیات برجا مانده، ودر آغاز آن، همه آثار و عوارض عشق، در بحران تب آن، وصف شده است. چون هیپولوتوس عشق فایدرا را رد میکند، وی رنجور و بیمار به مرگ نزدیک

1. نمایشنامه های عمده اوریپید تقریبا به این ترتیب به نمایش درآمدند: “آلکستیس”، 438; “مدئا”، 431; “هیپولوتوس”، 428; “آندروماخه”، 427; “هکابه”، حدود 425; “الکترا”، حدود 416; “زنان تروا”، 415; “ایفیگنیا در تاوریس”، حدود 413; “اورستس”، 408; “ایفیگنیا در آولیس”، 406; “باکخای”، 406.
2. قهرمان غول آسای یکی از افسانه های قرون وسطایی که اشتهایی عظیم داشته است. رابله، در داستان هجوآمیز “گارگانتوا و پانتاگروئل” او را موضوع قرار داده است. م.
3. این چهارمین نمایشنامهای بود که در سال 428 جزو درامهای اوریپید نمایش داده شد. شاید مقصود بیشتر آن بوده است که یک درام “نیمه ساتیریک” باشد، تا یک تراژدی “نیمه کمدی”. رابرت بروانینگ در منظومه “ماجرای بالوستیون”، با سادگی فراوان خود، مقصود ظاهری این اثر را مقصود اصلی پنداشته است.

میشود. دایه او، که ناگهان فیلسوف شده است، با شکاکیتی هملت وار درباره حیات بعد از مرگ به تفکر میپردازد:
و اما هنوز، حیات انسانی جز ظلمت و درد نیست، و آسایش هرگز به روی زمین نمیآید.
لکن اگر در آن سوی زندگی، وضع دیگری یافت شود که از این فناپذیری خوشتر باشد، دست ظلمت بر آن نیز مسلط است و زیر و بالای آن را تاریکی فرا گرفته .
برخی کسان هستند که زندگی را سخت دوست میدارند، و در این جهان خاکی، بدان چیز بی نام و درخشنده و خوش ظاهر چنگ زدهاند، زیرا حیات آن جهانی، چشمهای است که بر همه پوشیده است، و ژرفنایی که در زیر ماست، بر کس مکشوف نگشته، و ما باید تا ابد در افسانه و پندار غوطه ور باشیم.
دایه به نزد هیپولوتوس آمده، پیغام فایدرا را به وی میرساند و میگوید که بانویش در بستر خویش آماده پذیرایی اوست; اما هیپولوتوس، چون میبیند که همسر پدرش او را به بستر خویش خوانده است، در وحشتی عظیم میافتد و بی اختیار سخنی بر زبان میآورد که به سبب آن اوریپید در شمار مشهورترین دشمنان جنس زن قرار میگیرد:
ای خداوند، این دام درخشنده و فریبا را، که زن نام دارد، چرا آفریدی، تا ما را بر این زمین فرخنده دنبال کند و آسوده نگذارد اگر قصدت تنها آن بود که انسان پدید آوری، پس چرا زن و عشق را وسیله ساختی
فایدرا از درد عشق میمیرد، و شوهرش در دست وی نامهای مییابد که در آن نوشته شده است که هیپولوتوس وی را فریفته بوده. تسئوس دیوانه وار از پوسیدون خواستار میشود که هیپولوتوس را هلاک گرداند. هیپولوتوس ادعا میکند که بیگناه است، لکن کسی سخنش را نمیپذیرد، و تسئوس او را از کشور خود بیرون میراند. هنگامی که گردونه هیپولوتوس از کنار دریا میگذرد، یک شیر دریایی از امواج بیرون آمده، او را دنبال میکند. اسبان گردونه میرمند، گردونه را واژگون میسازند، و هیپولوتوس را، که در بند افتاده است، به روی تخته سنگها میکشند تا بدنش پاره پاره میشود (هیپولوتوس یعنی کسی که اسبها او را از هم دریدهاند). گروه خواننده در اینجا به بانگ بلند سرودی را میخواند که بی شک آتن را به وحشت افکنده است:
ای خدایانی که وی را به دام افکندید من نفرت و تحقیر خود را

بر چهره شما میافکنم!
در تراژدی مدئا، اوریپید جنگی را که با خدایان داشته است یکچند از یاد میبرد و قویترین درام خود را از داستان آرگونوتها پدید میآورد. هنگامی که یاسون به کولخیس میآید، شاهزاده مدئا عاشق او میشود، یاریش میکند تا پشم زرین را به دست آورد، و برای حفظ او پدر خود را میفریبد و برادر خویش را هلاک میگرداند. یاسون سوگند یاد میکند که همواره دوستار او باشد، و او را با خود به یولکوس باز میگرداند.
پادشاه یولکوس، که پلیاس نام داشت، خود وعده داده بود که تاج و تخت خود را به یاسون بسپارد. در اینجا، مدئای وحشی طبع وی را با زهر میکشد تا سلطنت یولکوس به یاسون برسد. قانون تسالی یاسون را از ازدواج با بیگانگان منع میکند، و او ناگزیر عشق نامشروع خود را همچنان با مدئا ادامه میدهد و از وی دو فرزند به وجود میآورد. ولی، پس از چندی، از خشونت وحشیانه مدئا خسته میشود و به جستجو میپردازد تا برای خود همسری شرعی و وارثی قانونی بیابد. از این روی، از دختر کرئون، پادشاه کورنت، خواستگاری میکند. کرئون او را به دامادی خویش میپذیرد و مدئا را از آنجا دور میسازد. مدئا، در حالی که بر خطاهای خویش میاندیشد، یکی از برجستهترین اشعاری را که اوریپید در دفاع از زنان ساخته است میخواند:
در بین موجوداتی که بر روی زمین میرویند و خون از جسمشان میریزد، زن بوتهای است که از همه زخمدیدهتر است. ما باید هر چه زر گیر آوردهایم بدهیم و عشق مردی را بخریم، زیرا آن را برای چنین روزی اندوختهایم، و از این راه جسم خود را فرمانبردار وی سازیم اینجاست که دندان زهرآگین شرم را حس میکنیم. و از همه بدتر آنکه هیچ نمیدانیم که این فرمانروا را چگونه کسی خواهد بود. ...
زن در خانه خود هرگز شیوهای نیاموخته است تا با آن مردی را که در کنارش میخسبد به سوی آرامش و صفا رهبری کند.
زنی که، پس از رنج فراوان، شیوه این کار را بیاموزد، وروشی در پیش گیرد که مرد از او سیر نگردد و یوغ خود را بیرحمانه سنگین نسازد، نفسی که میکشد فرخنده و مقدس است! و گرنه بهتر آن است که مرگ را خواستار شود.
اگر مرد، در درون خانه، از دیدن چهره زن خویش خسته گردد، از خانه بیرون میرود و در جایی نشاطانگیزتر آسایش قلب خود را پیدا میکند. اما زن منتظر میماند، و آرزوهای خود را تنها به یک روح وابسته میدارد.
و مردم میگویند که تنها مردان با جنگ رو به رو میشوند، و زنان در پناه خانه مینشینند و از هر خطری در امانند! چه دروغ خنده انگیزی! برای من سپر در دست با جنگهای آنان رو به رو شدن،

سه بار آسانتر است تا کودکی را در شکم پروردن.
سپس، در پی این صحنه، داستان دهشتناک انتقام گرفتن او آغاز میشود. برای رقیب خویش چند جامه میفرستد تا وانمود کند که از وی کینه در دل ندارد. اما زمانی که شاهزاده کورنتی یکی از آن جامه ها را به تن میکند، ناگهان آتش میگیرد و نابود میشود. کرئون دو فرزند خود را میکشد که دختر خویش را نجات دهد، ولی او نیز در آتش هلاک میگردد. مدئا دو فرزند خود را میکشد و با جسد بی جان آنان در برابر یاسون ظاهر میشود. گروه همسرایان، با سرودی فیلسوفانه، به درام پایان میدهد: زئوس در آسمان گنجینه های فراوان دارد و از آنجا مقدرات شگفتانگیز نصیب آدمیان میسازد; مقدراتی فراتر از مرزهای بیم و امید.
و فرجام چنانکه ما انتظار داریم نخواهد بود.
و راهی در پیش است که به اندیشه هیچ کس نیامده است: در اینجا، چنین روی داده است.
محور تراژدیهای دیگر اوریپید اغلب داستان جنگ ترواست. تراژدی هلنه بر اساس همان داستانی است که ستیسخوروس و هرودوت نقل کردهاند: ملکه اسپارتی با پاریس به تروا نمیگریزد، بلکه به زور به مصر برده میشود و در آنجا، با عفاف و پاکدامنی تمام، در انتظار آمدن شوهر خود میماند. اوریپید معتقد است که داستان هلنه تروایی مردم یونان را فریب داده است. این درامنویس در تراژدی ایفیگنیا در آولیس داستان قربانی کردن آگاممنون را قالب قرار داده، آن را از احساسات انسانی و از دهشت و هراس جنایات سرشار ساخته است. در آن هنگام، احساسات انسانی در درام یونان تازگی داشته، و دین کهن نیز مردمان را به آن گونه جنایات ترغیب میکرده است. اشیل و سوفکل، هر دو، این داستان را به نمایش درآورده بودند، ولی با پیدایش این درام درخشنده نو نمایشنامه های آنان فراموش شد. ورود کلوتایمنسترا و دخترش با رقتی که خاص اوریپید است توصیف شده; اورستس، که “هنوز طفلی شیرخوار و بیزبان است”، قتل افسانه آسایی را که سرنوشت وی را معین خواهد داشت، مشاهده میکند. دخترک هنگامی که به سوی شاه میدود تا او را سلام گوید از شرم و شادی سرشار است:
ایفیگنیا : ای پدر، مشتاق آنم که پس از اینهمه دوری خود را در آغوشت بیفکنم! گرچه بر دیگران سبقت جستهام، بر من خشمگین مشو. زیرا که سخت شوق دیدار تو را داشتهام.
تو نیز از دیدار من شادمانی اما این اندوه و آشفتگی از چیست آگاممنون: شاهان و سرداران از اندیشه و اضطراب گرانبارند.
ایفیگنیا : بگذار که این یک لحظه از آن من باشد خاطر به اندیشه مسپار! آگاممنون : من یکسر از آن توام، اما اندیشه رهایم نمیسازد. ...

ایفیگنیا: اما و از چشمانت اشک میریزد! آگاممنون: آری، زیرا هجرانی که در پیش است، زمانی بس دراز خواهد پایید.
ایفیگنیا: پدر مهربانم هیچ نمیدانم که قصدت از این سخن چیست.
آگاممنون: و هوشیاری تو، اندوه مرا افزون میسازد.
ایفیگنیا: پس برای آنکه تو شادمان گردی، من سخنان احمقانه خواهم گفت.
هنگامی که اخیلس در جمع حاضر میشود، ایفیگنیا در مییابد که وی از داستان ساختگی ازدواج خود با او بیخبر است; در عوض میبیند که سپاهیان بیصبرانه قربانی شدن او را منتظرند. ایفیگنیا خود را بر پای آگاممنون افکنده، با لابه و زاری نجات جان خویش را خواستار میشود:
من نخستین فرزند تو بودم و نخستین کسی که تو را پدر خواند و بر زانویت نشست، من بودم ما در زندگی شادمانیهای بسیار به یکدیگر دادهایم.
و تو با من چنین میگفتی “آیا من تو را در خانه شوهری بزرگوار، چنانکه شایسته توست، شادمان و نیکبخت خواهم دید” و من در پناه ریش تو، که اکنون به تضرع در آن چنگ زدهام، آشیان گرفته، پاسخ میگفتم “ای پدر، به هنگام پیری و ناتوانی، تو را در خانه خویش به مهر خواهم پذیرفت و با پرستاری تو، محبتهای فراوانت را جبران خواهم کرد.” گفتگوی ما بدین گونه بود، و من آن را نیک به یاد دارم; اما تو فراموش کردهای، و اینک قصد جان من داری.”
کلوتایمنسترا آگاممنون را از اجرای این مراسم وحشیانه منع میکند و سخنان تهدیدآمیزی بر زبان میآورد که چندین تراژدی در آن نهفته است: “مرا مجبور مساز که بر تو خیانت ورزم.” سپس اخیلس را بر میانگیزد که ایفیگنیا را از مرگ نجات بخشد. ولی ایفیگنیا خود تغییر رای داده، از گریختن امتناع میورزد.
ای مادر، چون در کار خویش میاندیشیدم، نکتهای برخاطرم گذشت که با تو در میان مینهم: و خود بر آن سرم که بمیرم، و آرزویم آن است که این کار با شکوه بسیار انجام پذیرد و اندیشه های ناشایست را از خویش راندهام. ...
سراسر یونان عظیم و مقتدر بر من نظر دوخته است; تنها منم که میتوانم او را یاری کنم کشتیهایش را به راه اندازم، فروگیا را از میان برگیرم، دختران یونان را، در روزگار آینده، از دستبرد بیگانگان حفظ کنم، و نگذارم که دزدان و تبهکاران، آنان را از خانه های نیکبختیشان بربایند، و پس از آنکه گستاخی پاریس به کیفر رسید، هلنه را شرمنده گردانم.
من، تنها با مرگ خویش بدین پیروزیها دست خواهم یافت، و نامم، چون کسی که به یونان آزادی بخشیده است، فرخنده و جاوید خواهد ماند.

هنگامی که سربازان به ایفیگنیا نزدیک میشوند، وی اجازه نمیدهد که کسی دست به سویش دراز کند; و خود، با پای خویش، به قربانگاه میرود.
در تراژدی هکابه جنگ به پایان رسیده و یونان بر تروا استیلا یافته است، و پهلوانان پیروز در کار تقسیم غنایمند. هکابه، زوجه پریاموس، پادشاه مقتول تروا، جوانترین فرزند خود پولودوروس را با گنجینهای از طلا به نزد پولومنستور پادشاه تراکیا میفرستد. پولومنستور، که از دوستان پریاموس بوده است، به گنجینه پولودوروس طمع میکند، او را کشته، و جسدش را به دریا میافکند. پیکر بیجان پسرک با امواج دریا به ساحل میآید، و از آنجا نزد هکابه برده میشود. در این وقت، روح اخیلس بادها را از وزیدن باز میدارد، و نمیگذارد که کشتیهای یونان به سوی میهن رهسپار گردند; از این روی، یونانیان ناگزیر میشوند که پولوکسنا، زیباترین دختر پریاموس، را در این راه قربان کنند. تالتوبیوس از جانب یونانیان به رسالت نزد هکابه میرود تا دخترک را از او بستاند. اما هنگامی که بیچارگی و پریشان روزگاری زنی را که اندکی پیش از آن شهبانوی تروا بوده است میبیند، اشعاری بر زبانش میگذرد که نمودار همان شک اوریپیدی است:
ای زئوس، من چه توانم گفت آیا بگویم که تو آدمیان را در زیر نظر داری یا بگویم که ما بیهوده گمان میکنیم که خدایانی هستند، و این وهم و پندار باطل است، و در میان مردمان، آنچه حاکم است تنها صدفه و اتفاق است
بخش بعدی این درام مرکب زنان تروا را نمایش میدهد. این تراژدی در سال 415، اندکی پس از آنکه آتنیان ملوس را ویران ساختند (416)، به نمایش درآمد. و تقریبا فردای آن روز بود که آتن به سیسیل لشکر کشید تا آن جزیره را به متصرفات امپراطوری ضمیمه کند. قتل عام ملوس، و جهانخوارگی وحشیانه آتن در حمله به سیراکوز، اوریپید را وحشتزده ساخت و به او جرئت داد تا در شمار خواستاران پرشور و موثر صلح درآید و پیروزی جنگ را از نظرگاه مغلوبان تصویر کند، و “در ادبیات قدیم، بزرگترین نکوهشنامه جنگ را” به وجود آورد. وی کار خود را از جایی شروع میکند که هومر حماسه خود را بدان ختم کرد یعنی پس از تسخیر تروا. مردان تروا، در کشتار عام، به خاک و خون غلتیدهاند; زنانشان، که عقل خویش را از دست دادهاند، از شهر ویران بیرون برده میشوند تا به کنیزی پهلوانان پیروزمند درآیند. هکابه با دخترانش، آندروماخه و کاساندرا، وارد میشود. پولوکسنا قبلا قربان شده، و اکنون تالتوبیوس بازگشته است تا کاساندرا را به خیمه آگاممنون ببرد. هکابه از فرط اندوه بر زمین میافتد. آندروماخه به دلداری مادر میپردازد، ولی لحظهای بعد، او نیز توانایی خویش را از دست میدهد و، در حالی که شهزاده آستواناکس خردسال را در آغوش میفشرد، از پدر خویش یاد میکند.

آندروماخه : روزگاری دراز ... پیش از این، کمان خویش را گشودم و قلب نیکنامی را نشانه گرفتم. و میدانم که تیرم به هدف رسیده است; بیشتر از این روست که من از آسایش و آرامش به دور افتادهام. برای خشنودی خاطر هکتور،1 آنچه را که مردان در زنان میستایند دوست میداشتم، و میکوشیدم که بدان دست یابم.
میدانستم که همیشه “از خانه دور شدن” زنان را بدنام میکند، خواه خطاکارانه باشد، خواه با پاکدامنی تمام.
از این روی، خواهش دل را زیر پا نهادم، و در باغ خانه خویش به گام زدن پرداختم. و سخنان دلانگیز، و گفتگوهای نشاط آور زنانه را به درون خلوت خویش راه ندادم.
تنها با قلب خویش سخن میگفتم همین مرا بس بود و شادمان بودم. همواره با کسوتی دلنشین و چشمانی آرام، سلام هکتور را پاسخ میگفتم. راه زندگی را از نظر دور نمیکردم، و میدانستم که در کجا فرمان دهم و در کجا فرمان برم ...
یک شب آری، مردان چنین گفتهاند تنها یک شب است که زنی را رام آغوش مردی میسازد. چه ننگی! چه ننگی! لبان کدام زن است که پیمان دلدار مرده و در خاک خفته خویش را بشکند، و در بستر مردی دیگر، بوسه های بیگانه دهد وه، که هیچ حیوان بیزبان، هیچ اسب، وقتی که رفیقش رفته باشد، آرام و آسوده در زیر یوغ قرار نمیگیرد. ...
ای هکتور، محبوبترین کس من! همه آرزویم آن بود که تو از آن من باشی; ای شهزاده من، فرزانه من، ای دلیرترین دلیران! از آن روز که تو مرا از خانه پدرم به سرای خود بردی و از آن خویش ساختی، هنوز دست هیچ مردی به من نرسیده است. ...
اینک تو مردهای و من، به دست جنگ، از خان و مان خویش جدا گشته ، بر دریای تلخ، به سوی بردگی و نان ننگین یونان روانهام!
هکابه، در اندیشه انتقام دورتری است، به آندروماخه اندرز میدهد که شوهر تازه خود را با خوشرویی بپذیرد، تا به او اجازه دهند که آستواناکس را پرورش دهد. زیرا امیدش آن است که روزی این کودک سلطنت را به خاندان پریاموس بازگرداند و مجد و عظمت تروا را تجدید کند. اما یونانیان در این باره نیز اندیشه هایی کردهاند، و تالتوبیوس مامور شده است که آستواناکس را بکشد: “اراده آنان بر این است که فرزند تو را از فراز دیوارهای بلند و کنگرهدار تروا به زیر افکنده شود.” تالتوبیوس کودک را از آغوش مادرش جدا میسازد،

1. پهلوان نامدار تروا، و فرزند ارشد پریاموس، که در جنگ تروا به دست اخیلس کشته شد. م.

و آندروماخه، که در آخرین لحظه او را به آغوش میکشد، دیوانه وار با وی وداع میکند:
برو، ای گرامیترین کس من، در دستان بیرحم مردان بمیر، و مرا تنها بگذار.
پدرت سخت دلیر بود، و از این روست که تو را نیز زنده نمیگذارند. ...
و هیچ کس بر تو ترحم نمیکند! ... ای کودک خرد که در بازروان من حلقه زدهای، بر اطراف گردنت چه عطر دل انگیزی پراکنده گشته است! ای کودک عزیز، آیا این آغوشی که تو را در خود پرورش داده، و من که سراسر شبهای خسته بر بستر بیماری تو پاسداری کرده و بدان کار فرسوده گشتهام، بیهوده چنین کردهام مرا ببوس، تنها همین یک بار، زیرا هرگز از این پس مرا نتوانی بوسید. دستهای خود را بر شانه هایم بگذار و از گردنم بالا برو. اکنون مرا ببوس، لب بر لبم بگذار ...
ای یونانیان خوشخو! شما راهی برای شکنجه دادن یافتهاید که از همه رنجها و سختیهای شرقیان دردناکتر است.
او را زود بستانید و کشان کشان ببرید و از دیوار شهر به زیرش افکنید.
حال که اراده شما بر این است، پاره پارهاش کنید; ای وحشیان درنده خو، شتاب کنید! خداوند مرا خوار و زبون گردانیده است، و نمیتوانم دستی برآورم و کودک خویش را از مرگ برهانم.
آندروماخه سپس به هذیان میافتد و بیهوش میشود; سربازان وی را بیرون میبرند. منلائوس ظاهر میشود، و هلنه را به نزد وی میآورند. منلائوس سوگند یاد کرده است که وی را بکشد، و هکابه، از اینکه عاقبت روز مکافات هلنه فرا رسیده است، اظهار شادمانی میکند.
رحمت بر تو، ای منلائوس، رحمت بر تو باد اگر او را بکشی! اما از دیدار چهره او بپرهیز، مبادا که در دام او بیفتی و نابود شوی! هلنه وارد میشود، بی آنکه دستی به سوی او دراز شده باشد یا بترسد، و چون میداند که زیباست، غروری در رفتارش پیداست.
هکابه: و اکنون تو ای زن بد سرشت، آیا سینه و گیسوی خویش را با گل آراسته، و به نزد شوهر خود آمدهای تا در هوای نیلگون با او نفس بکشی سر به زیر افکن! با گیسوی پریشان جامه پاره پاره، و پیکر لرزان; و در دل، از گناه خود شرمنده باش جای سربلندی نیست. ...
ای شاه، تو نیز در عزم خود استوار باش، و بگذار که یونان تاج عدل بر سر گذارد. خون این زن بریز. ...

منلائوس: آرام باش، ای زن پیر، آرام باش. ... (به سربازان) کشتی بزرگی برای او آماده کنید تا دریاها را بدان در نوردد.
هکابه: اما کسی که یک بار دل باخت، برای همیشه دل باخته است.
منلائوس و هلنه میروند، و سپس تالتوبیوس با جسد بیجان آستواناکس ظاهر میگردد.
تالتوبیوس: آندروماخه ... ، همچنانکه بر روی امواج میرفت و بر میهن خویش میگریست، با جادوی گریه خود، در چشم من اشک پدید آورد.
دیدگانش خیره مانده بود، و با گور هکتور سخن میگفت.
اما از ما درخواست کرد که این کودک را با مراسم شایسته به خاک سپاریم. ... و مرا گفت که جسد او را به دست تو بسپارم تا جامه مردگان را بر او بپوشانی ... (هکابه جسد او را میگیرد) هکابه: ای کودک من، چه مرگی بر تو رسید! ...
ای دستهای خرد و نازک، شما نیز چون خود او ظریف و زیبایید. ... ای لبهای عزیز و پر غرور، برای همیشه بسته شدید! چه بسیار سخنها گفتید، که به جا نیاوردید زیرا، هر صبحگاه که به بستر من میخزیدید، مرا به نامهای دلنشین میخواندید، و وعده میدادید که “ای مادر بزرگ، هنگامی که مرگ تو در رسد، من موی سر خود را از بن میبرم، و در پیشاپیش همه سرداران گرداگرد مزار تو میگردم.” اما ای فرزند، چرا مرا بدین گونه فریب میدادی این منم که اکنون باید، پیر و آواره و بیفرزند، بر مرگ تو، که در آغاز زندگی و با چنین سختی جان سپردهای، اشک سرد بیفشانم.
ای خدای بزرگ! اکنون، آن خوشامدها که صدای پای تو میگفت، آن پرستاریهای دامان من، و آن به خواب رفتنهای ما دیگر باز نمیگردند! کدام شاعر است که بتواند برای سنگ مزار تو شعری بسراید، و سرگذشت تو را براستی باز گوید “در اینجا کودکی خفته است که مایه وحشت یونانیان بود، و به سبب این هراس او را هلاک ساختند.” آری، این داستان در یونان فرخنده و مقدس خواهد شد! ...
وه که آدمی چه مغرور است! از نشاط و شادی سرمست است و بیمی ندارد; در حالی که تقدیر، چون دیوانهای که با باد به هر سود رود، رقص کنان با گذشت سال و ماه، فرا میرسد! ... (کودک را در کفن میپیچد) زیباترین جامه های فروگیایی، که من در خیال خود آنها را برای روز عروسی تو با شهزادهای از شهرهای دور مشرق زمین نگاه داشته بودم، تا ابد پیکرت را در بر میگیرند. ...
در تراژدی الکترا، این موضوع قدیم تا زمانی دورتر دنبال شده است. آگاممنون زندگی را بدرود گفته، اورستس در فوکیس میزید، و کلوتایمنسترا نیز الکترا را به دهقانی ساده و بیریا شوهر داده است که وفاداری صادقانهاش، و هراسی که از تبار شاهانه الکترا

دارد، با بی اعتناییها و در فکر فرورفتنهای وی کاهش نمییابد. الکترا گمان میکند که اورستس هرگز او را نخواهد یافت، ولی در همین وقت، آپولون اورستس را میفرستد تا انتقام خون آگاممنون را بستاند (اوریپید در این باره تاکید بسیار میکند). الکترا اورستس را بدین کار تحریض میکند، و بر آن است که اگر اورستس قاتلان پدر را نکشد، او خود آنان را هلاک گرداند. جوانک آیگیستوس را یافته، به قتل میرساند، و سپس قصد مادر خویش میکند. کلوتایمنسترا، که در این هنگام زنی سالخورده و سپید موی و ناتوان است، همواره در اندیشه جنایاتی است که مرتکب شده، و فرزندان خود را، که بدو کینه دارند، با محبتی آمیخته به ترس دوست میدارد. وی خواستار ترحم است، لکن برای جلب آن، زاری و تضرع نمیکند، و به کیفر گناهان خود تا حدی گردن نهاده است. اورستس، پس از قتل مادر، دچار وحشتی عظیم گشته، چنین میگوید:
ای خواهر، بار دیگر دست بر او بگذار و پیکرش را بپوشان.
جامه زیبای او را به رویش بیفکن، و آن زخم سرخ مرگ را پوشیده ساز ای مادر، آیا تو با دردهای تلخ قاتل خویش را زادی آخرین بخش این درام، در آثار اوریپید، ایفیگنیا در تاوریس نام دارد. در آغاز داستان آشکار میشود که آرتمیس در آولیس گوزنی را به جای دختر آگاممنون بر قربانگاه قرار داده و او را از میان شعله های آتش ربوده، با خود به سرزمین کریمه برده است تا در میان مردمان نیمه وحشی تاوریس، معبد خویش را به او بسپارد. رسم مردمان تاوریس بر آن است که هر بیگانهای را که ناخوانده بدان سرزمین پای گذارد گرفته، در پیشگاه الاهه قربان کنند; ایفیگنیای تیره روز و غمگین، مجری این مراسم است. هجده سال دوری از وطن و خویشان و دوستان، خاطر وی را تیره و مکدر ساخته است. از سوی دیگر، وخش معبد آپولون به اورستس وعده داده است که اگر به تاوریس رفته، تندیس مقدس آرتمیس را به آتیک آورد، آرامش خویش را باز خواهد یافت. اورستس و پولادس به کشتی نشسته، راه آن سامان را در پیش میگیرند; چون بدانجا میرسند، مردمان تاوریس از دیدن آنان خشنود میگردند. زیرا که آن دو را ارمغان دریا به پیشگاه آرتمیس میدانند، و با شتاب به سوی معبد گسیلشان میدارند تا در آنجا قربان شوند. اورستس، خسته و فرسوده، در پیش قدمهای ایفیگنیا بیهوش بر زمین میافتد; و ایفیگنیا، گرچه برادر خود را نمیشناسد، لکن از دیدن آن دو دوست، که در عنفوان جوانی با مرگ روبرو شدهاند، سخت دلش به رحم میآید.
ایفیگنیا: آغاز و انجام غم بر کسی معلوم نیست;

خدا پنهان است، و راه های او، بر اثر تقدیری کور، و پنهان از آگاهی ما، همگی به سوی ظلمتی بزرگ پیش میروند.
ای مردان تیره بخت، از کجا آمدهاید ...
ای بیگانگان، مادر شما کیست بگویید، و پدر شما چه کس بوده است و اگر خواهری دارید، به چه نام است، و چرا هر دو او را بی برادر گذاردهاید ...
اورستس: ای کاش که دست خواهرم در این وقت چشمانم را فرو میبست! ایفیگنیا:دریغا که وی در زیر آسمانهای دور زندگی میکند، و آرزوی تو، ای بیچاره، هرگز برآورده نخواهد شد.
اما تو از آرگوس آمدهای; و من به هر گونه که بتوانم غمخوار تو خواهم بود، و در این کار هیچ دریغ نخواهم داشت.
به هنگام مرگ، جامهای پربها برتو خواهم پوشاند، و خرمن آتشی را که پیکر تو بر آن است، با سیلاب روغنی زرفام سرد خواهم ساخت.
و شهدی را که زنبورکان زمزمه گر از هزاران شکوفه کوهساری گرد آوردهاند، بر آتش خواهم ریخت، تا در میان بوی خوش، با تو بمیرد.
اما ایفیگنیا به آنان وعده میدهد که اگر پیغام وی را در خاطر نگاه دارند و به آرگوس برسانند، از مرگ نجاتشان خواهد داد.
ایفیگنیا: “به اورستس، فرزند آگاممنون بگویید، که ایفیگنیا، آن کس که در آولیس برای یونان کشته شد، هنوز زنده است و سلام میفرستد.” اورستس: ایفیگنیا! کو! از عالم مردگان بازگشته! ایفیگنیا: منم، اما دم مزن، مبادا که رشته تدبیر گسسته شود.
“ای برادر، پیش از آنکه بمیرم، مرا به آرگوس برسان.” اورستس میخواهد که خواهر خویش را در آغوش بفشرد، اما نگهبانان وی را از این کار باز میدارند، زیرا هیچ کس حق آن ندارد که به سوی کاهنه معبد آرتمیس دست دراز کند. اورستس نام خود را بدو میگوید، اما ایفیگنیا باور نمیدارد. سپس وی قصه هایی را که الکترا از بهرشان میگفت یادآور میشود، و ایفیگنیا را درباره هویت خویش آسوده خاطر میسازد.
ایفیگنیا: آیا این همان کودکی است که من میشناختم همان کودک خردی که چون پرندگان سبک بود ...
ای سرزمین آرگوس، ای آتشگاه، ای شعله های مقدسی که سیکلوپس پیر برافروخت، تو را شکر میگویم که آن کودک هنوز زنده است، و اکنون مردی است; روشنی و قدرتی است; س

برادرم، برادر خودم، نام تو فرخنده باد.
اورستس و پولادس عزم آن میکنند که ایفیگنیا را برهانند، و او نیز به ایشان یاری میکند تا تندیس آرتمیس را به دست آورند. سرانجام، با تدابیر هوشیارانه ایفیگنیا، بسلامت بر کشتی خود مینشینند و مجسمه را به براورون میبرند. در آنجا، ایفیگنیا کاهنه میشود و پس از مرگ، چون خدایان مورد ستایش قرار میگیرد.
اورستس نیز از آزار الاهگان انتقام آسوده میشود و چند سالی به آرامش زندگی میکند. عطش خدایان فرو مینشیند و درام فرزندان تانتالوس به پایان میرسد.
2- درامنویس
ارسطو معتقد است که درامهای اوریپید، از لحاظ فن درامنویسی، به پای آثار اشیل و سوفکل نمیرسد. باید این نظر را پذیرفت; طرح مدئا، هیپولوتوس، و باکخای بسیار خوب است، اما از لحاظ کمال ترکیب و ساختمان با اورستیا، و از لحاظ وحدت پیچیده با شهریار اودیپ هرگز قابل مقایسه نیستند.
اوریپید، به جای آنکه یکباره وارد وقایع شود و مقدمات آن را بتدریج و به نحو طبیعی در طی جریان داستان روشن سازد، معمولا در مقدمهای تصنعی و غیرطبیعی معلموار به توضیح و تفسیر میپردازد; از همه بدتر، این گونه مطالب را از زبان خدایان بیان میدارد. نیز، به جای آنکه وقایع را، چنانکه شایسته است، مستقیما نمایش دهد، غالبا پیک یا رسولی را به صحنه آورده، شرح حوادث را از زبان او نقل میکند حتی در وقتی که واقعهای با قتل و خونریزی همراه نباشد.1 به جای آنکه گروه همسرایان را در جریان داستان شرکت دهد، آن را به جز جداگانهای تبدیل میکند که فقط سخنان فیلسوفانه میگوید، و یا رشته داستان را با سرودهای غنایی قطع میسازد. این سرودها، گرچه همیشه به غایت زیبایی میرسند، غالبا به اصل داستان ربطی ندارند. وی، به جای آنکه عقاید خود را در خلال وقایع بیان کند، گاهی واقعهای را با فلسفه پردازیهای خود از میان بر میدارد، و در صحنه تئاتر به تدریس فلسفه و بلاغت، و بحث در آرا و افکار میپردازد. در اکثر نمایشنامه های اوریپید، داستان بر تصادف و اتفاق و “شناسایی” متکی است گرچه اینها همه با ترتیبی درست تنظیم شده، و با قوت دراماتیک به نمایش درآمدهاند. در اکثر درامهای او (چون معدودی از آثار درامنویسان پیش از وی) دخالت خدایان در کار است.

1. ارسطو و بسیاری از نقادان دیگر معتقدند که این گونه وقایع را نباید به روی صحنه آورد. هوراس رومی میگوید: بسیاری از وقایع را در پیش چشم تماشاگران نباید آورد، و شایسته است که یکی از بازیگران شرح آن را بر زبان بیاورد; مبادا که مدئا در برابر تماشاگران فرزندان خود را بکشد، و آترئوس تبهکار در حضور عموم گوشت آدمیان را بر آتش گذارد. م.

این کار در صورتی است بخشودنی است که فرض کنیم اوریپید نمایش را قبل از تجلی خدا مختوم دانسته، و دست خدایی را فقط بدان جهت در کار آورده است که نتیجه را در نظر مردمان دیندار صحیح و موجه جلوه دهد; اگر چنین نمیکرد، شاید داستان به چشم آنان برخلاف دین و اخلاق مینمود. این انسان پرست بزرگ، با این مقدمه ها و موخره ها، توفیق یافت که الحاد و خدانشناسی خود را به روی صحنه نمایش دهد.
محتوای این آثار نیز، چون شکلشان، ترکیبی است از نبوغ و تصنع. خاصیت برجسته اوریپید، حساسیت اوست; چنانکه هر شاعری باید چنین باشد. مشکلات انسانی را بشدت احساس میکند، و برای بیان ادراکات خود، شور و توانایی بسیار دارد. درامهای او از آثار همه درامنویسان دیگر انسانیتر است، و از لحاظ تاثیر تراژیک، قوت بیشتر دارد. ولی در بیان انفعالات خود غالبا احساساتی است; “اشک گرمش” بآسانی فرو میریزد; در هر جا که مادری از فرزند جدا شود، وی از بیان سخنان جانسوز غافل نمیماند; برای ایجاد رقت هیچ فرصتی را از دست نمیدهد. این صحنه ها همواره بغایت موثرند، و گاهی با چنان قدرت و مهارتی وصف شدهاند که نظیر آن را نه در آثار درامنویسان پیشین میتوان یافت، نه در تراژدیهای زمانهای بعد. ولی گاه نیز تنزل یافته، به صورت یک تمثیل غنایی در میآیند، یا، چون آخرین قسمت مدئا، از فاجعه و وحشت پر میشوند. اوریپید، بایرون و شلی و هوگوی یونان است، و نهضت رمانتیک در وجود او جمع شده.
اوریپید در تصویر شخصیتهای درام از دیگر درامنویسان تواناتر و برتر است. در آثار او، حتی بیش از تراژدیهای سوفکل، تجزیه و تحلیل حالات روحی جای عامل تقدیر را گرفته است. وی هرگز از تحقیق در خلقیات و بررسی انگیزه های رفتار آدمی خسته نمیشود; و در حالات اشخاص مختلف، از شوهر روستایی الکترا تا شاهان یونان و تروا، تفحص میکند. هیچ درامنویسی اینهمه زنان گوناگون را در آثار خود توصیف نکرده، و تا این اندازه با آنان همدردی نداشته است. هر ذره نیکی و بدی نظر او را به سوی خود میکشد، و به دست وی، تصویری حقیقی از آن پدید میآید. اشیل و سوفکل چنان به امور جهانی و ابدی پرداخته بودند که حقایق گذرا و جزئی را بروشنی نمیدیدند. اشخاصی که در درامهای آنان توصیف میشدند مردمانی عمیق و غیرعادی بودند. لکن اوریپید افراد زنده واقعی را تصویر میکند. مثلا هیچ یک از آن دو تراژدینویس کهن چهره الکترا را، چون اوریپید، زنده و آشکار و روشن نمایان نساختند. در تراژدیهای اوریپید نزاع با تقدیر رفته رفته جای خود را به شرح حالات و روحیات میسپارد; و کمدی آداب، که در قرن بعد به وسیله فیلمون و مناندروس بر صحنه های تئاتر یونان مسلط خواهد شد، از اینجا سرچشمه میگیرد.

3- فیلسوف
اما اوریپید را تنها درامنویس پنداشتن خطاست. دلبستگی او بیشتر به بررسیهای فلسفی و اصلاحات سیاسی است، نه به فن درامنویسی. وی فرزند سوفسطاییان، شاعر عصر روشنگری، و نماینده نسل جوان عاصی و پرشوری است که بر اساطیر کهن میخندد و به سوسیالیسم توجه دارد و خواستار نظام اجتماعی تازهای است که در آن مردان، زنان و مردان دیگر را، و نیز دولت همگان را، استثمار نکند. اوریپید، در وقت درام نوشتن، این روحهای انقلابی را در نظر دارد; کنایات شکاکانه را برای آنان در اشعار خود میآورد; و از همین روست که در درامهای به اصطلاح مذهبی نکات کفرآمیز درج میکند. آثار وی پر است از سخنان زاهدانه و سرودهای میهنی. وی صورت ظاهری اساطیر مقدس را چنان ماهرانه حفظ کرده است که سخافت و نامعقولی آن بوضوح آشکار میشود، و در عین حال، کسی در دینداری و پرهیزگاری وی شک نمیکند.
اوریپید، در متن کلی درامهای خود، همه جا شکاک است; لکن آغاز و پایان تراژدیها را وقف خدایان کرده است. هوشیاری و زیرکی وی، چون اصحاب دایره المعارف فرانسه، بیشتر از آنجا سرچشمه میگیرد که جبرا باید آرا و عقاید خوش را باز گوید، و در عین حال بکوشد که در خطر مرگ نیفتد.
شعار او شعار لوکرتیوس است مذهب آدمی را به سوی بدیهای بس بزرگ رهنمون شده است: کاهنان نظم و تعدی را همواره افزایش دادهاند; و افسانه ها خدایان را نمونه فساد اخلاق ساخته، و به خیانت و زنا و دزدی و جنگ و قربانی کردن انسان جنبه تقدس دادهاند. اوریپید یکی از غیبگویان را چنین وصف میکند: “وی مردی است که در سخنانش راستی اندک، و دروغ بسیار است.” معتقد است که پی بردن به حوادث آینده از روی احشای پرندگان “حماقت محض” است; دستگاه غیبگویی و وحیگیری کاهنان را مردود میشمرد; و، بیش از هر چیز، به فساد اخلاقیی که از افسانه ها به بار میآید معترض است.
اگر سرانجام نادرستی بر درستی و راستی چیره گردد، مردم خواهند دانست که در آسمان نه نوری هست، و نه خدایی. ...
میگویید که در آسمان، خدایان زناکار، و خدایان زندانی و زندانبان، ماوا دارند: سالهای دراز پیش از این، قلب من این سخن را زشت دانسته و هرگز جز این نخواهد دانست. ...
این افسانه ها نیز، چون جشن وحشیانه تانتالوس، که در آن خدایان کودکی را از هم دریدند، دروغ است.
این سرزمین خونریزی، شهوت خویش را به خدایان خود داده است. پلیدی و تبهکاری را در آسمان جای نیست. ...
اینها، همه، افسانه های مرده و زشتی است که خنیاگران ساختهاند.

وی گاه با سرودن شعری در ستایش دیونوسوس، و یا با ساختن نغمهای دینی و وحدت وجودی، از تلخی و حدت این گونه سخنان میکاهد. ولی گاهی نیز یکی از قهرمانان شکاکیت اوریپیدی را در مورد همه خدایان تعمیم میدهد:
آیا کسی هست که بگوید در آسمان خدایانی هستند نه، خدایی نیست، کسی نیست. مگذارید که احمقان، با این افسانه های دروغین کهن، شما را بفریبند.
به ذات حقایق بنگرید، و به گفته های من اعتماد ناشایست مبندید. زیرا من میگویم که شهریاران کشتار میکنند، غارتگرند، پیمان میشکنند، شهرها را با نیرنگ ویران میکنند، و با همه این کارها، از آنانکه هر روز عمر به آرامش زهد میگذارند، شادمانتر و نیکبخت ترند.
اوریپید، درام ملانیپه را، که از بین رفته است، با این شعر شگفتانگیز آغاز میکند.
ای زئوس، اگر زئوسی وجود داشته باشد زیرا که من درباره او تنها سخنانی شنیدهام
گویند که تماشاگران از شنیدن این شعر به اعتراض از جای برخاستند. ولی وی سخن را بدینجا رسانید:
و خدایان نیز، که در نظر آدمیان اینچنین عاقل و فرزانهاند، از یک رویای بال و پردار نمایانتر نیستند; و رفتارشان، چون رفتار آدمیزادگان، آشفته و پریشان است. کسی که بخواهد آزار کمتر ببیند و، چون ابلهانی که به دست کاهنهای کور گشتهاند، بینایی خویش را از دست ندهد، یکسر ... به سوی مرگی میرود که تنها کسانی از آن باخبرند که با وی آشنا هستند.
اوریپید معتقد است که سرنوشت هر کس یا نتیجه علل طبیعی است، یا مولود تصادفات و اتفاقات کور و بیغرض; و دست هیچ موجود ذیشعور فوق طبیعی در این کار نیست. وی برای اموری که در نظر مردم معجزه بوده است، علل عقلانی ذکر میکند; مثلا درباره داستان آلکستیس گوید که وی واقعا نمرده است، بلکه زنده به گورستان فرستاده شده، و هراکلس پیش از مرگ او را بازیافته است. اوریپید عقیده خود را صریحا به ما نمیگوید، و شاید چنین دریافته است که دلایل و شواهدش برای بیان یک عقیده صریح بسنده نیست. اما خاصیتی که ویژه اوست، اعتقادی است که به وحدت وجود دارد. این عقیده، که به نحوی مبهم در اشعار او تجلی یافته است، در این هنگام رفته رفته در بین مردمان فرهیخته یونان جای شرک قدیم را میگیرد.
ای بنیان ژرف جهان، و ای سریر بلند

که بر فراز جهانی، هر که باشی، ناشناخته، و بیرون از گنجایش اندیشه ها، پیوند هر چه هست، و حکمت حکمتهای ما تویی; ای خدا، من در ثنای تو آواز بر میآرم; زیرا، راه آرامی را میبینم که عدالت را، پیش از پایان خود، به همه کسانی که زندهاند و میمیرند، میرساند.
وی در اشعار خود از عدالت اجتماعی کمتر سخن گفته است; چون همه کسانی که غمخوار دیگرانند، روزی را آرزو میکند که نیرومندان با ضعیفان رفتاری جوانمردانهتر در پیش گیرند، و ستیزه و سختی و تیره روزی پایان پذیرد. حتی در بحبوحه جنگ، که روح میهن پرستی و جنگجویی در همه بیدار میشود، وی، با واقعبینی تمام، دردها و سختیها و وحشتهای جنگ را بی کم و کاست وصف میکند.
شما، ای کسانی که شهرها را زیر گامهای خویش میکوبید، و معابد را ویران میسازید، و مزارها و محرابهایی را که مردگان روزگاران قدیم در آن خفتهاند، زیر و رو میکنید مگر کورید، و نمیبینید که در اندک زمانی خود نیز خواهید مرد
نیم قرن جنگ میان آتن و اسپارت، اسیر گرفتنهای آنان از یکدیگر، و کشته شدن بهترین مردان هر طرف خاطر اوریپید را سخت آزرده است. وی، در یکی از درامهای آخرین خود، مردمان را به صلح و آشتی دعوت میکند:
ای صلح، سرچشمه فیض تو بی پایان است; زیبایی هیچ چیز چون زیبایی تو نیست; نه، حتی در میان خدایان خجسته نیز کسی چون تو نیست. دل من در آتش اشتیاق است و درنگ تو بس دیرپای. عمر من به آخر میرسد و تو باز نمیگردی. آیا پیش از دیدار شکفتگی جمال تو، ضعف و فرسودگی بر چشمان من چیره خواهد شد آنگاه که نغمه های دلپذیر رقصندگان و پایکوبی آنان که تاج گل بر سر دارند دوباره به گوش رسد آیا موی سپید و اندوه پیری مرا در هم شکسته خواهد کرد ای صلح ورجاوند که کینه ها را فرو مینشانی، به شهر ما بازگرد، از ما دور مشو. اگر به نزد ما آیی، دشمنی و جنگ از اینجا رخت برخواهد بست، و خشم جنونانگیز و تیزی شمشیر از در خانه های ما دور خواهد شد.
در میان نویسندگان بزرگ آن زمان، تقریبا تنها اوست که بردگی را مذموم و مردود میشمرد. در طول جنگ پلوپونزی، مبرهن شد که اینان به حکم طبیعت خویش برده نبودهاند، بلکه بر اثر اتفاقات زندگی بدین حال افتادهاند. اوریپید هیچ گونه اشرافیت طبیعی را نمیپذیرد. به عقیده او، در تشکل شخصیت افراد، محیط بیش از وراثت دخیل است. در تراژدیهای او، بردگان سهمهای بزرگ دارند، و اغلب، بهترین اشعار این درامها از زبان این گروه بیان

میشود. وی درباره زنان با عطوفتی شاعرانه و خیالپرور سخن میگوید و از همه ضعفها و خطاهای جنس لطیف باخبر است و چنان با دقت و واقعپردازی به توصیف آنها میپردازد که آریستوفان او را مخالف جنس زن میشمرد. لکن در حقیقت، بیش از هر درامنویس باستانی دیگر وضع زنان را نمایش میدهد و از نهضت آزادی زنان، که در حال زوال بود، پشتیبانی میکند. برخی از آثار او گویی در عصر ما نوشته شده است. در این نمایشنامه ها، مسائل جنسی، و حتی انحرافات جنسی، به شیوه نویسندگان بعد از ایبسن،1 مورد بررسی قرار گرفته سات. اوریپید مردان را با واقعپروری تمام نمایش میدهد، و در توصیف زنان زن ستایی خود را آشکار میسازد. مدئای وحشتناک، بیش از یاسون قهرمان و عهدشکن، از مهر و عطوفت وی برخوردار گشته است. وی نخستین درامنویسی است که عشق را محور داستانهای خود قرار میدهد. ترانهای که وی در نمایشنامه آندرومده در ستایش خدای عشق سروده بوده، همیشه در دهان هزاران تن از جوانان یونان میگشته است. اما این درام گم شده و به دست ما نرسیده است. قسمتی از آن ترانه چنین است:
ای عشق، ای پروردگار ما، ای پادشاه خدایان و آدمیان، یا ما را به دریافت زیبایی توانا مساز، یا عاشقان بینوا را، که چون گل به قالب میریزی، از میان رنج و سختی، به سرانجامی نیک برسان.
اوریپید طبیعتا بدبین است، زیرا هر گاه که حقیقت بر خیال اصابت کند همواره طبایع رمانتیک بدبین میشوند. هوریس والپول2 میگفت: “زندگی برای کسانی که فکر میکنند، کمدی، و برای کسانی که احساس میکنند، تراژدی است.” شاعر ما میگوید:
در روزگاران گذشته، به زندگی آدمیان نگریستم، و ابری سیاه در آن یافتم. و این سخن را نیز با یقین بسیار میگویم که در بین آدمیان، آنان که فرزانه و هوشمندند، و آنان که تدابیر بزرگ میاندیشند، تلخترین مکافات را میکشند. آیا از آن هنگام که زندگی آغاز شد، چشم خدا کسی را نیکبخت دیده است
اوریپید از حرص و قساوت انسانی، از تیزهوشی بدکاران، و از بی تمیزی و بیشرمی مرگ در شگفت است. در آغاز درام آلکسیتس مرگ چنین میگوید: “مگر کار من آن نیست که کسانی را که به حکم تقدیر باید بیمرند، با خود ببرم” و آپولون در پاسخ او میگوید:

1. هنریک ایبسن (1828 - 1906) درامنویس بزرگ نروژی. م.
2. ادیب انگلیسی (1717 - 1797) صاحب چند تراژدی منظوم و آثار دیگر. شهرت او بیشتر به سبب نامه های درخشانش است. م.

“نه، تو باید تنها کسانی را با خود ببری که که به سن پیری رسیدهاند.” مرگ، اگر در پایان دوران پیری فرا رسد، امری است کاملا طبیعی و نباید خاطر از آن مشوش داشت. “همچنانکه با گذشت سالها خرمنها در پی هم میآیند، اگر نسلهای آدمی نیز یکی پس از دیگری بشکفند و بار دهند و آنگاه پژمرده و خشک گردند، ما بر سرنوشت خویش نباید زاری کنیم. سیر طبیعت بر این منوال است و نباید از اموری که قوانین طبیعت آن را محتوم و گریزناپذیر ساخته است، هراس داشت.” نتیجهای که میگیرد با اصول عقاید رواقیون سازگار است: “مردانه پایداری و شکیبایی بورز، آزرده مشو.” اوریپید، گاه گاه، به پیروی از آناکسیمنس، و چون رواقیون دوره بعد، خاطر خود را با این اندیشه تسلی میدهد که روح آدمی جزئی است از هوای مقدس آسمانی یا پنوما، و پس از مرگ در روح جهان باقی خواهد ماند.
شاید آنچه مرگ نام دارد، زندگی باشد، و آنچه زندگی خوانده شده، مرگ. کیست که بر حقیقت حال آگاه باشد تنها این نکته بر ما معلوم است که زندگان رنج میبرند، ولی چون جان تسلیم کنند، دیگر غم نمیخورند و درد نمیکشند.
4- مطرود
مردی که ما چهرهاش را از روی این نمایشنامه تصویر میکنیم، با مجسمه نشستهای که در موزه لوور جای دارد، و با پیکره نیمتنهای که در ناپل است، شباهت کامل دارد. این شباهت شاید بدان جهت است که ما را به این نکته معتقد سازد که هر دو تمثال از روی مجسمه های یونانی و اصیل و معتبر ساخته شده است.
چهره پرموی او زیباست، اما از فرط تفکر خسته به نظر میآید، و اندوهی لطیف به آن آرامش داده است.
دوستان او با دشمنانش بر یک عقیدهاند که وی مردی است تاریک بین و ترشرو، و به خنده و نشاط میلی ندارد. سالهای آخر عمر را در جزیرهای که زادگاهش بود به انزوا گذراند; سه پسر داشت، و دوران کودکی آنان اندکی خاطر او را شادمان میداشت. اوریپید خود را با کتاب تسلی میداد، و تا آنجا که ما خبر داریم، اولین شارمندی بود که در یونان کتابخانه بزرگی برای خود فراهم ساخت.1 دوستان شایستهای داشت که سقراط و پروتاگوراس از آن جمله بودند. سقراط،

1. چنانکه گفته شد، قبلا در یونان کتابخانه های دولتی یا سلطنتی تاسیس شده بود. در مصر قدیم نیز، از سلسله چهارم، به بعد، از این گونه کتابخانه ها فراوان بوده است. در کتابخانه های یونان طومارها را در صندوقهایی که چندین خانه داشت جای میدادهاند. انتشار تالیفات بر این وجه بوده است که نویسنده اجازه میداده تا از روی نوشته او نسخه بردارند و نسخه ها را به دست خواستاران برسانند. ولی پس از آن، استنساخ بعدی بدون اجازه مولف نیز ممکن بوده است. مطالب مورد پسند عوام در نسخه های متعدد منتشر میشده، و قیمت آنها نیز سنگین نبوده است. افلاطون در رساله “دفاعیه” خویش میگوید که مقاله “در باب طبیعت” آناکساگوراس به یک دراخما (معادل یک دلار) خرید و فروش میشده است. در دوره اوریپید، آتن مرکز تجارت کتاب در یونان شد.

که به درام خوشبین بود، میگفت که برای تماشای نمایشنامه های اوریپید تا پیرایئوس پیاده راه میپیماید و البته برای فیلسوف تنومندی چون او این کار بزرگی بوده است. نسل جوان، که آزادی اندیشه یافته بود، اوریپید را زعیم و رهبر خود میدانست. ولی در تاریخ یونان، هیچ یک از نویسندگان به اندازه او دشمن نداشته است. داوران مسابقات، که گویا بر خود واجب میدانستهاند که دین و اخلاق را از تیرهای شکاکیت وی حفظ کنند، فقط به پنج درام او جایزه پیروزی دادند. اما آرخونی که عهده دار اداره امور دینی بوده است، بارها اجازه داد تا نمایشنامه های اوریپید در تئاترهای مذهبی آتن نمایش داده شوند، و این نمودار آزادیخواهی و کرم او تواند بود. محافظه کاران و مرتجعان افکار اوریپید و سقراط را علت بیدینی جوانان میدانستند. آریستوفان، نخست در آغاز نمایشنامه آخارناییان، اوریپید را به جنگ خواند، در تسموفوریازوسای بشدت او را هجو کرد، و یک سال پس از مرگ وی نیز در کمدی غوکان حملات خود را ادامه داد. ولی، با وجود این، از قراری که روایت شده است، این دو درامنویس تا پایان عمر با یکدیگر دوستی داشتهاند. تماشاگران نمایشنامه های اوریپید به کفر و الحادی که در آثار او بود سخت معترض بودند، لکن همواره برای تماشای آن نمایشها ازدحام برپا میکردند. هنگامی که این شاعر سنت شکن در بیت 612 تراژدی هیپولوتوس گفت که: “زبانم سوگند خورده است، اما ذهنم آزاد است.” خلق تماشاگر چنان در برابر این سخن کفرآمیر فریاد اعتراض برآورد که اوریپید خود ناچار به پا خاست و با تاکید بیان داشت که پیش از پایان داستان، هیپولوتوس به کیفر خواهد رسید. این سخن خشم و غوغای مردم را فرو نشاند و آسوده خاطرشان ساخت اما درباره هر یک از قهرمانان تراژدیهای یونان این گفته صدق میکرد.
در حدود سال 410، به الحاد متهم شد، و اندکی بعد از آن، هوگیائونون تهمت دیگری بر او وارد ساخت که قسمت عمده دارایی وی را به خطر میافکند. هوگیائونون شعری را که اوریپید در تراژدی هیپولوتوس آورده بود، دلیل خیانت و بدبینی وی قرار داد. اوریپید از این دو تهمت برائت حاصل کرد، ولی موج عظیم اعتراضی که بر تراژدی زنان تروا فرود آمد بر وی مسلم ساخت که، در سراسر آتن، هیچ کس دوستش نیست.
گویند که حتی زنش نیز از او روی گرداند، زیرا که وی در شور و شوق جنگجویانهای که در شهر پدید آمده بود شرکت نمیکرد. در سال 408، دعوت شاه آرخلائوس را پذیرفت و در پایتخت مقدونیه یکچند مهمان او بود. اوریپید در پلا، و تحت حمایت آن پادشاه فردریک مآب1 که از عقاید دینی مردم بیم نداشت مدتی در آرامش و رفاه زندگی کردو در آنجا تراژدی زیبای ایفیگنیا در آولیس و نمایشنامه دینی و پرعمق باکخای را پدید آورد. اما، هجده ماه، پس از

1. فردریک کبیر، پادشاه پروس، که ولتر را به نزد خویش دعوت کرد و سه سال در دربار خود او را پناه داد. م.

ورود به آن شهر، درگذشت، و یونانیان خداپرست میگفتند که سگان دربار سلطنتی بدو حمله ور شده و بدنش را پاره پاره کردهاند.
یک سال بعد، پسرش در نمایشنامهای را که وی در پلا نوشته بود، در دیونوسیای شهری به صحنه تئاتر آورد، و داوران مسابقه جایزه اول را به آن دو درام دادند. حتی محققین جدید هم معتقدند که باکخای پوزشنامه اوریپید به دستگاه دینی یونان بوده است. ولی شاید، در عین حال، رفتاری که مردم یونان با وی داشتهاند نیز در آن نمایش داده شده. در این داستان، پنتئوس، پادشاه تب، به دست گروهی از زنان باده گسار جشن دیونوسوس، و به فرمان مادرش آگاوه قطعه قطعه میشود، زیرا که وی آنان را از اجرای این مراسم منع کرده و بزور در مجلس عیش و عشترتشان داخل شده بود. اما این داستان تازه نبود، و به روایات دینی تعلق داشت. قربانی کردن حیوانات، و پاره پاره ساختن مردی که در این مجالس داخل شود، بخشی از مراسم ستایش دیونوسوس بود. این درام قوی، که داستان آن به اساطیر دیونوسوسی بازگشت کرده بود، تراژدی یونان را، در اوج آن، به آغاز پیدایشش وصل میکرد. اوریپید این نمایشنامه را در میان کوهساران مقدونیه نوشت، و در یکی از سرودهای فناناپذیر آن به توصیف آنجا پرداخت. شاید در ابتدا قصد وی آن بود که باکخای را در شهر پلا نمایش دهد، زیرا در آن شهر، مراسم ستایش باکوس (باکخوس) با شور و شوق فراوان اجرا میشد. اوریپید در بیان جذبه و شوق دینی دقت و بصیرتی شگفتانگیز دارد و نغمه های پرشوری در ستایش خدایان از زبان باده گسار، میسراید. شاید این شاعر پیر به مرزهای عقل رسیده و از آن نیز گذشته باشد. او همچنین بر سستی و بی اعتباری و بر نیازهای عاطفی مردان و زنان واقف است. اما احترامی که در این داستان به مذهب دیونوسوسی گذارده شده سخت مشکوک است، و موضوع آن باز زیانهایی است که از عقاید خرافی سرچشمه میگیرد.
دیونوسوس، در لباس باکوس که صورت جسمانی خود اوست، به تب میرود و مردمان را به پرستش دیونوسوس دعوت میکند، ولی دختران کادموس دعوت او را نمیپذیرند. دیونوسوس، از طریق خواب مغناطیسی، چنان شور و شوق مذهبی شدیدی در آنان برمی انگیزد که رقص کنان به کوهستان میروند و به پرستش وی میپردازند. پوست حیوانات را در بر میکنند، افعی بر کمر خود میبندند، تاجی از پیچک بر سر میگذارند، و گرگ تولگان و آهو برگان را از پستان خویش شیر میدهند. پنتئوس، پادشاه تب، از پرستش دیونوسوس رویگردان است، زیراکه آن را برخلاف عقل و اخلاق و نظم میشمرد; مبلغ آن را گرفتار ساخته، به زندان میفرستد. دیونوسوس در زندان با صبری مسیحی وار پاداش کرده خویش را تحمل میکند. ولی، سرانجام، پروردگاری که به صورت مبلغ درآمده است نام خویش را آشکار میسازد; دیوارهای زندان را میگشاید و، با نیروی شگفتانگیز و معجزه آسای خود، پادشاه جوان را به خواب مغناطیسی فرو میبرد.
پنتئوس، تحت تاثیر این خواب، جامه

زنانه میپوشد، کوه ها را میپیماید، و به زنان باده گسار میپیوندد. اما زنان میفهمند که او مرد است، و قطعه قطعهاش میکنند. مادر وی، که خود سرمست و بیخویشتن است، سر فرزند را در دست گرفته، به گمان آنکه سر شیری را از تن جدا ساخته است، سرود ظفر میخواند. اما چون به خویشتن میآید و میبیند که سر فرزند خود را در دست دارد، از عبادتی که موجب مستی و بیخبریش گردیده بود سخت خشمگین میشود، و چون دیونوسوس میگوید: “مرا که از خدایانم به بازی گرفته بودی پس این است سزای تو”، مادر پنتئوس در پاسخ چنین میگوید: “آیا خدا نیز چون خشمگین شود، باید چون آدمیان مغرور و سبک مغز رفتار کند” واپسین درس این شاعر بزرگ هنوز چون اولین درس اوست. وی حتی در آخرین نمایشنامه خود، که در بستر مرگ به نوشتن آن سرگرم بود، هنوز همان اوریپید نخستین است.
اوریپید، پس از مرگ، حتی در آتن نیز محبوبیت عامه یافت. عقاید وی، که عمری در راه آن جهاد کرده بود، در قرنهای بعد بر افکار مردم یونان مستولی شد; در دوره انتشار فرهنگ یونان، اوریپید و سقراط بزرگترین و موثرترین متفکران آن سرزمین به شمار میرفتند. موضوع تراژدیهای وی همه از مسائل موجود و زنده زمان بود، و به افسانه های خنیاگران و نقالان نمیپرداخت. از این روی، جهان قدیم تا زمانی دراز نام او را از یاد نبرد. درامهایی که پیشروان وی نوشته بودند رفته رفته از یاد رفت، ولی تراژدیهای او هر سال تکرار میشد و در هر جای جهان یونانی که تئاتری برپا شده بود به نمایش در میآمد. پس از آنکه آتنیان به سیراکوز لشکر کشیدند و، چنانکه اوریپید در درام زنان تروا پیش بینی کرده بود، شکست خوردند، سربازان آتنی به اسارت افتادند و در معادن سیسیل با مرگ در جدال بودند. اما (از قراری که پلوتارک میگوید) تنها سربازانی آزادی به دست میآوردند که بتوانند قطعاتی از درامهای اوریپید را از بر بخوانند. کمدی جدید آثار اوریپید را اساس خود قرار داد و رشد و تکامل خود را از آنجا آغاز کرد. یکی از بنیادگذاران کمدی جدید، که فیلمون نام داشت، میگفت: “اگر یقین داشتم که آدمی پس از مرگ آگاهی خویش را از دست نمیدهد، خود را به دار میآویختم تا اوریپید را در آن جهان ببینم.” در قرن هجدهم و نوزدهم، پیدایش شکاکیت و نهضتهای آزادیخواهی و انساندوستی اوریپید را دوباره زنده کرد و او را از شکسپیر نیز “جدید”تر ساخت.
بالجمله، تنها شکسپیر به پایه او رسیده است و گوته این نکته را نپذیرفته است، زیرا از اکرمان پرسیده: “آیا در همه ملتهای جهان، درامنویسی پیدا شده است که لایق آن باشد که کفشهای اوریپید را در پیش پایش جفت کند” بیش از یک تن پیدا نشده.1

1. مقصود شکسپیر است. م.